-بعدش چی شُد؟-اِ-خُب؟-نه بابا-و...-

ساخت وبلاگ

نترس از اين همه چشم که حتی تو سياهی دنبالته.
اين موريانه ها همون آدم کوتوله های ريش داره سرزمين سرگردانی و سردردایِ روزمره بودن که دارن با خوردن صفحه های اين کتاب قدیمی و بزرگ کليد آخرين در بسته انتهای راهرو رو به دستت ميرسونن.از پنجره نگاه کن که چطور ماشين پليسا اون پائين بين پله ها دارن ورق ميخورن،صداها و رنگاشون بهم پيچيده.ماهيا زود میترسن و از آکواريوم بيرون ميپرن نجاتشون بده وقتی شروع ميکنن به بالا و پائين پريدن تو هوای اطاقت.نگو آب نيست،نگو نميشه.ماهياتو بخور و نترس از اينکه اذيت بشی يا اونارو از دست بدی.راحت به سفرت ادامه بده وقتی از هواپيما پياده ميشی و ميبينی تنها خودتی و يه سرزمين از قلبایِ قرمزِ تپنده،سرزمینی که اَسبایِ سفید تک شاخش با بشقاب پرنده ها میرن سمتِ زمین و وقتی برمیگردن تبدیل به گورِخرایِی میشن که عادتشون لب رودخونه ایستادنُ به خودشون تو چشم سنگایِ روخونه یِ خشک شده نگاه کردنه.رو درختای مخروطی این شهر،رنگين کمون لونه کرده و پروانه هایِ خال خالی رویِ پیراهن سفیدِ روح های کوچولو که نمیتونن پرواز کنن نشستن  تا باهم از باد دور بشن و برایِ خودشون راحت سفر کنن تا سایه ای و سیاهه ای پیدا کنن.

رکاب بزن و با اون دوچرخه ی بی چرخت دور شو،دورتر.برو اونجا که از دوچرخه ها هيچی نمونده جز زين و زنگشون.جایی که بی هيچ پا زدنی دوچرخه میره و با فشار دادن اولین زنگ مانعی سبز میشه تا از روش رد بشی و جیغ بزنی از شدت هیجان و ترس.همه اتفاق خوبا از همین جا شروع میشه،با ترسی که داری،جرات میکنی تا زنگ دومُ بزنی.یا یه اتفاق و مانع ترسناک دیگه جلویِ روت سبز میشه که اونقدر برات دردناکه میمونی چیکار کنی و ترجیح میدی که تسلیم بشی-شایدم بخوای بجنگی- یا اونقدر خوب میشه که شُل میکنی تا آخرش همینطور جلو بره و لذت ببری.نزدیک به نود و نه درصد مواقع اتفاق دومِ که رخ میده.مثلا تو زنگ دوم یهو آدمی کنارت میاد که حین گوش دادن به حرفات برات آب پرتقال میگیره و پن کيک درست میکنه با سُسِ شکلات.آخرِ تمام حرفاتم تو چشمات نگاه کنه و با تعجب میگه:بعدش چی شُد؟اِ؟خُب؟نه بابا...
چشمتو پيدا کن،خوب به چشمايی که کنارتن نگاه کن و ببين چى ميبينی وقتی چشمای خودتو پيدا کنی و بزاری سرِ جایِ خودش.کليدو بنداز تو قفلی که از تمام خط خطیای خودت درست کردی و قبل چرخوندن حدس بزن پشت این درِ همیشه ترسناکِ بزرگِ انتهایِ راهرو که چراغشم میپره چی میتونه باشه؟هرچی که تو بخوای همونه،شک نکن.شايد يه سوار با زين و زنگش که اونم آرزوش تو بودی باشه که اتفاقا اونم همیشه میخواسته تو براش صحبت کنی و فقط نگاهت کنه.ادامه بديد باهم و بگذريد از رو پليسا و تفنگای آبپاششون.دهنتو باز کن تا ماهيا به خونه هاشون برگردن،به همون تنها قطره آبی که تا کنار چشمت خودشو رسونده بگو سلام تا بارون بشه و بباره اونوقت گورِخرِ میتونه که خودشو بشوره و سنگای خشک رودخونه هم بخندن،اونقدر بباره تا خورشيدِ که خودشو تو سبد پرتقال و پن کيکا قايم کرده بود بيرون بيادو بتابه تا رنگين کمون راه خونشو پيدا کنه،روح های سرگردون کوچولو بتونن ماهُ ببینن و پروانه ها هم پیله کنن به موهات.
اونطوری پاهاتو تو شکمت جم نکن و نارحت نباش،حتی وقتی گير افتادی تو قلعه ی ديوی و دیدی که تمام وسایلش باهات صحبت میکنن.بدون که تو الآن رو خطایِ تَک تَکِ داستانایی که خوندی داری دلبرانه راه میری و قراره دلبرِ دیوترین و زشت ترین موجودی که تا بحال دیدی بشی،شایدم داستانش اینجا برعکس تونچیزی که به یاد داری بشه.تو سرزمینِ دیوها کسی دیوه که دیو نیست و اونقدر مثلِ تو زیبا ولی برایِ اونا زشت که با دندونای تیز و براقشون برای نابودیت لحظه ای هم درنگ نمیکنن.

دنيا راز بزرگی از زيبائيه،به دنبال کشف رازی که متعلق به خودتِ باش.تو همونقدر زيبايی که ميتونی زشت باشی.


برچسب‌ها: دیو, دلبر, راز, زیبا, او لند لند......
ما را در سایت لند لند... دنبال می کنید

برچسب : بعدش,شُد؟اِخُب؟نه,باباو, نویسنده : clondlondc بازدید : 144 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 23:47