دروازه ای در قعر اقیانوس

ساخت وبلاگ

خب اینجا کجاست؟

چطور ممکنه تو مسیری که راه میری همه چیز زنده بشه و پا به پات راه بیااااد؟

 این چه جادوئیه که درون تو به ودیعت نهادینه شده؟

زمانیکه از زمینِ خشک و سیاه دشمنی ها عبور میکنی معجزه ی قدمهای تو مهر سبز بهارو به همراه میاره. زمانیکه از کنار دلهای سیاه میگذری، نسیم عشق هوای تو، توان حرکت و پاکیزگی رو به دلها هدیه میده. دستهای تو برای خستگی های پَرِ پرنده ها، آرامش خیالو به همراه میاره.چشمای تو رازِ ستاره هارو به امانت نگه داشته، چشمک ستاره ها برای تو با خبر شدن از اخبار هستیه.وزش باد و پخش عطر رنگها از دَمیدن فوتِ تو به درون آبگینه ی سفالیه.رقص برگها، برپایی جشن استقبال و بارانِ شکوفه ها شادباش سماع تو با آنهاست.درخشش رنگها از بازتاب نجوای دریای نورِ تو می آید و سکوت دلبرانه ی هستی از پَژواک نسبت طلائیه مَردُمَکِ چشمانت.  

چه چیزی باعث شده که مهمانِ سفره ی دل تو باشم؟

زمانی که دعوت دریا را می شنیدم غرق خیال داشتنت شدم، از کویر خشک غرورَم با تشنگی و آتشی که در سینه ام می گُداخت گذشتم، از قلب کوه های پُر پیچ و خم ندانسته هایم با دره های مخوفَش عبور کردم، تنها مسافر پیاده زیر نور ماه بودم و در کنار ترسهایم بزرگ شدم و نهراسیدم، روی زمین سبز با چمنهای خنک و سایه ی درختان پر بار و مزرعه ی خوراکی ها مدتها دراز کشیدم و خوردم اما دل به طمع داشتنش نبستم.از برکه ی پَریان افسونگر آب نوشیدم و هوسم را در سَردآب لذت سَر بُریده دیدم و از آن برگشتم.در هزار تویِ مسیر گم گشتم، بوته های خاردار دست و پایم را می گزید، خشمم را فریاد میزدم و مسیر سخت تر می شد.مغز استخوانم تیر می کشید، تیر ها که از دهانم خارج می شد قلب پرندگان را می درید.سکوت کردم و دردهایم را خوردم.اشکهایم که در زمین شکست، رودآبه ای جاری گشت.به دریا رسیدم، قایقی از ساحل به قلب دریا می رفت.اندیشیدم، او چه کسی است؟چگونه و چرا جلو تر از من است؟قایق من کجاست؟حتمن او قایق مرا برداشته!فریاد میزنم:آهای،برگرد، قایقم را برگردان!قایقران همچنان پارو میزند و توجهی نمی کند.با خود در میان می گذارم، حتمن راهی وجود دارد، هیچکس و هیچ چیز نمیتواند مرا از رسیدن به خواسته هایم باز دارد!ناگهان دریا طوفانی میشود، قایق پشت موج بلندی که به سمت ساحل بلند شده می رود و جان سالم به در می برد، موج بلند و عظیم به سمت ساحلی که در آن ایستاده ام با قدرت حرکت می کند، طوریکه زمین زیر پاهایم می لرزد.موجِ بلند تمام ساحل و هر آنچه که تاکنون پشت سر گذاشته بودم را در بر می گیرد.درون آب می چرخم و سَرَم به سنگی میخورد و از هوش می روم.خاطرات زندگانی از مقابل دیدگانم می گذرد، تصویری از بک گراند گوشیم را بخاطر می آورم که مسیح دست مغروقی را می گیرد، در ساعت 00:00 پیام بخشیدمت از سمت نگار را می بینم و همان لحظه اسکرین شات می گیرم اما همه چیز به یکباره تغییر می کند، گویا از درون سیاهچالی عمیق با سرعت به بیرون پَرت میشوم.از خواب می پَرم و در حالیکه تو روی قایق پارویی ناخدایی میکنی می یا بَ مَت.هوای مه آلود دریا، چشم انداز اطراف و آسمان را به شدت محدود کرده اما تو با آگاهیه از دل آمده به سمت ناشناخته ها پارو میزنی.رسیدن به سرزمینی موعود که تجلی آن در پس هوای مه آلود خواهد بود، انگیزه ی تو برای عبور از دل ابهام است و زمانیکه در دل سیاهی شب دست از پارو زدن می کشی و بعد از مکثی طولانی به درون آب شیرجه میزنی، در آن لحظه متوجه ایمانی که در دل داری میشوم.به وحشتم اضافه شده اما درخشش رنگهایی که از پی تو می آید، مسیری روشن رانشانم میدهد.به دنبال تو شیرجه میزنم و تا قعر دریاها می آیم.در حالیکه نور مسیر رفتنت کم و کمتر میشود، تو را گم می کنم و در سیاهی معلق و بدون حرکت می مانم.نفسم تمام شده و آب پائینم می کشد.از شدت فشار آب گوشهایم پُر شده و صدای طپش آهسته ی قلبم را میشنوم، تلاشی برای برگشتن به سطح آب ندارم، در سیاهیه مطلقم و همچنان جاذبه پائینم می کشد تا جایی که چشمانم می بیند اما قلبم دیگر نمی تپید.نقطه نور سفیدی در دور دست ترین مسافتی که بالای سَرَم می بینم روشن شده، رشته ی نور سفید رنگ پائین و پائین تر آمده و به دور گردن و تن و بدنم می چرخد.بدنم را حرکت می دهد و پائینتر می برد.تا جائیکه دیگر تاریک نبود.بلکه از روشنایی میدرخشید.شهری در اعماق دریاها، رویِ زمینی سفید رنگ.نور از زیر سنگهای شهر قعر دریاها می تابد.ناخدا روی بُرجی از صدفها ایستاده و شهر موعود را نظاره می کند.

لند لند......
ما را در سایت لند لند... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : clondlondc بازدید : 114 تاريخ : يکشنبه 4 ارديبهشت 1401 ساعت: 5:22