سه سال پیشتر در پنج سال پَـستَر

ساخت وبلاگ

به سه مطلب مطلب سال نیلوبلاگ نیلوبلاگ پیش فکر میکنم،وقتیکه خودمو برای کنکور ارشد کارگردانی آماده میکردم،تمام ذهنم رویِ هدفم قفل بود.میخواستم دانشگاه تهران قبول شم،چون داشتم تغییر رشته میدادم برام سختتر بود تصور قبول شدنم ولی لحظه ای به این فکر نمیکردم که قبول نمیشم.مطلب پنج نیلوبلاگ سال دوره ی تموم کردن کارشناسیم تو رشته ای که دوس نداشتم بخونم تو همین دانشگاه سپری شد.یادمه اولین کلاسی که رفتم،کلاس مبانی کارگردانی آقای سلطانی تو هنرهای زیبا بود،بعد کلاس اونقدر حالم عجیب بود که برای اولین بار تو زندگیم از میدان انقلاب تا چهارراه ولیعصرو پیاده رفتم-آخه ما خونمون کرج بود و اصلن کاری با تهران نداشتیم-وقتی چشمم به هیبت تئاتر شهر خورد داغون شدم و یکی دوساعت از زاویه های مختلف به معماریش خیره شدم.بعدش رفتم و نشستم روبروی در اصلیو از ته دلم آرزو کردم روزی برسه که رو صحنه ی تئاتر شهراجرا برم.مصمم و قوی از همون روزای اول کارشناسی تکلیفمو با اساتیدم مشخص کردم،بهشون میگفتم چون به زور خانواده اومدم مدیریت بخونم و علاقم به هنر هستش و الانم دارم برای جشنواره تئاتر دانشجویی و یا فلان اجرا تمرین میکنم،خیلی برای نیومدنام به کلاسا حساس نباشین و در عوض قول میدم برای امتحان پایان ترم سنگ تموم بزارم و راضی بودم هرچی نمره گرفتمو بدون ارفاق برام لحاظش کنن.بعضی استادا حمایتم میکردن و انقد آدمای گلی بودن که تو اکثر کلاساشون میرفتم و بی دلیل نمیپیچونمدشون،بعضی استاداهم که هیچ جوره راه نمیومدن و چندباری انداختنم و حتی بخاطرشون دو بارم مشروط شدم.البته همه ی پیچوندنام فقط بخاطر تئاتر نبود،روزای اول دانشگاه خیلی زود با سال بالائیامون بُر خوردم و کلید دفتر فرهنگی انجمن اسلامی دانشکدرو گرفتم تا کارای فرهنگی هنری انجام بدم.اون موقع ها خیلی از جریان سیاسی دانشگاه سر در نمیاوردم و فقط دنبال جایی میگشتم که بتونم کارایی که دوسدارمو راحتتر انجام بدم.دوستای سال بالائیم بهم گفتن:چون دانشگاه بعد از اتفاقات سال88و89 خیلی امنیتی شده اجازه ی فعالیت به کانونا و انجمن صنفیارو نمیدن بخاطر همین تنها حربه  برای انجام کارایی که دوسشون داشتم فعالیت تو انجمن اسلامی بود.از اون به بعد با چنتا از هم ورودیامون-ما ورودی91 بودیم-میرفتیم دفتر انجمن و بازی میکردیم.بعدش به تعداد دانشجوهایی که میخواستن بیان اونجا و با ماها باشن بیشتر شد، دفتر پاتوق شد و به تعداد آدمایی که اونجا میومدن اضافه میشد.تصمیمای بزرگی میگرفتیم و براش میجنگیدیم،اگه با ایده ی پخش فیلم تو دانشکده مخالفت میکردن تا رئیس دانشگاه میرفتیم و اعتراض میکردیم.اگه با برگزاری جشن شب یلدا تو سالن مخالفت میکردن تو حیاط جمع میشدیم و مراسممونو میگرفتیم.بازی مافیامون تو دفتر انجمن تا هشت شب طول میکشید و اگه حراست گیر میداد جریانو با چنتا جمله ی دوستانه و مرامی دوخت و دوز میکردیمو تا آخر بازی میموندیم.ما آخرین روزنه های نوری فعالیتای فوق برنامه ای دانشکدمون بودیم.این روند تا سه سال بعدش ادامه داشت که کم کم با عوض شدن دغدغه ی بچه ها و طرز فکرا دفتر خالی تر میشد اما خُب همچنان دغدغه های انجمنی و فرهنگیمون نمیزاشت که کامل بیخیال داستان بشیم.سال سوم دانشجوئیم دبیر کانون تئاتر دانشگاه شدم و سال بعدش دبیر کانون فیلم و عکس.تو کانون امکانات بیشتری برای فعالیت داشتیم و هذفمندتر بودیم.تو تالار تئاتر مولوی دانشگاه کارگاه میذاشتیم و سه شنبه ها صُبحا سالنِ اصلیو برای تمرین در اختیار داشتیم.سال پنجم دانشگاه با همکاری چنتا از بچه های دانشگاه تئاتری برای اجرای عموم آماده کردیم که تو سالن ارغنون-نوفل لوشاتوی کنونی- بیست شب اجرا رفتیم.بعد اون اجرا تمام تمرکزمو گذاشتم برای قبولی در کنکور ارشد کارگردانی.بیشتر وقتا کتابخونه مرکزی دانشگاه بودم و وقتایی که خسته میشدم میرفتم هنرهای زیبا قدم میزدم و چایی نبات میخوردم تا انرژی بگیرم.کلی رویا پردازی میکردم تا اینکه همونجوری که میخواستم شد.جوابای کنکور اومد و گُل از چِهرَم شکُفت.ترم اول گیج و منگ شدم،فهمیدم انتظارم از دانشگاه بیجا زیاد بود.خودمو که با شرایط تطبیق دادم و بهتر شدم استادم برای بازی تو نمایشش تو سالن اصلی تئاتر شهر دعوتم کرد.وای خدا!بلخره به آرزوم دارم میرسم....تمرینارو خیلی جدی دنبال کردم،با اینکه یکی از بازگیرای گروه فُرم بودم اما اونقدر انگیزم بالا بود که یکی از شبای تمرین که آقای سیامک صفری نیومده بودن،جای ایشون تو نقش هملت بازی کردم.دیالوگارو حفظ بودم و هم گروهیام از این موضوع حیرت زده شدن.آخه هملتُ خیلی دوس دارم و اولین نمایشنامه ای که تو زندگیم خوندم هملت بود.اون تمرین یکی از بهترین شبای عُمرم شد.اجرا کردن تو سالن اصلی تئاتر شهر برام مثل خواب و رویاست.شبی که مامان و بابام اومدن سالن،میدیدمشون و به پهنای صورت اشک میریختم،این اولین رویارویی خانوادم با پسرشون روی صحنه ی تئاتر بود.سعی کردم گند نزنم و درست اجرا کنم،تمرکز کردمو بعد اینکه سالن سیاه شد تا نمایش اجرا بشه خودمو همون دلقک روی صحنه دیدم که تمام عمر به تراژدیه زندگی میخندید.سال دوم دانشکده هنرهای زیبا با تمرین نمایش بینوایان شروع شد،برای تمرینا تا هتل اسپیناس پلاس میرفتم و خیلی وقت نمیکردم دانشکده باشم اما بیشتر از کلاسای دانشکده تجربه و دانش کسب کردم.خیلی اذیتم کردن و منم هربار کوبنده تر جواب اذیت کردناشونو پَس میدادم.برام مهم نبود با اون آدما کار کردن،آدمایی که بر عکس اسماشون خیلی کوچیک و حقیرن.هرچی بود گذشت و از ابتدای زمستون سال 97 استارت تمرینای مکبثُ زدم،پروژه ای که طولانی ترین تمرین زندگیم شد،سخت ترین و دردآورترین تجربه ی تمرین تئاتریمه،چون تمرکزی رو خودم نداشتم و وضعیت پراکندگی ذهنیم اسفناک شد و هیچ جوره نمیتونستم خودمو کنترل کنم.مصرف گُل بعد پنج سال دوباره شروع کردم و تعادل روحی و روانیم بهم ریخته تر از قبل شد.ثبات نداشتم و همینم باعث شد گروه متزلزل باشه و بازیگرا از گروه خارج بشن،کنترل وضعیت سخت بود و من برای منظم و مرتب کردن انظباط کاریم تصمیم گرفتم کاری بغیر از کار تئاتر کنم تا بلکه این حرکت بهم کمک کنه.از ابتدای سال 98 با کار در یکی از شلوغترین کافه های تهران خواستم خودمو جم و جور کنم اما چنان افتضاح کار کردم تا روز سوم کارم تو کافه،بعد یه ساعت تو سالن شیلنگ تخته انداختنم بهم گفتن امروز نمیخواد کارکنی.وقتی رفتم بیرون کافه انگار رفتم بیرون از خودم،خودمو دیدم که با یه چهره ی داغون وایسادم جلوی خودم با یه چهره ی خوب.بینشون دعوا شد،سروصدا،داد و بیداد،زد و خورد تا اینکه بدون جواب از خودم کَندَم و زَدَم تو بَندَرِ فرار.دوئیدم،زیربارون...شبُ خونه نرفتم و تا تونستم ولگردی کردم خیابونارو،بعدش رفتم کافه پوریا،عادت داشت رفیقاشو سر زده و داغون ببینه که بهش پناه میارن.برام یه لیوان چایِ گرم آورد،یه نخ سیگار باهم کشیدیم و اونقدر خسته بودم که همونجا رویِ صندلی خوابم برد.فردا صُب وضعیت ظاهری و پوششیم خیلی خوب نبود،کلی قهوه خوردم و با پوریا صحبتایی درباره ی وضعیت روحی روانیم کردم.پوریا منطق صحبتی و سنگ صبوریو همزمان داره بخاطر همین در مشاوره دادن به آدما خِبرَست.رویای پوریا داشتن یه کافه ی دنج و صمیمی بود که دوستاش و مشتریاش بتونن اونجا خاطره های خوب بسازن،وقتی با تمام حال بدیام کافه پوریا میرفتم دلم از هر آشوبی رها میشد.این اولین باری نبود که منو اینطور میدید.بعد صحبت با پوریا مصمم به سمت کافه حرکت کردم،وقتی رسیدم همه ی کارکنای کافه عجیب نگام میکردن منم متوجه تعجبشون بودم اما حرفی نزدم،پیشبندمو بستم و جدی کارمو شروع کردم و تا دو ماه بعدش با دقت و نظم کارامو انجام میدادم و دیگه سوتی نداشتم.بعد دو ماه و نیم کارکردن تصمیم گرفتم تمام تمرکزمو رو کار تئاترم بزارم و بیشتر از این انرژیمو چندپاره نکنم.وقتی با اَوِستا-یکی از وِیترای قدیمی کافه-داشتم خداحافظی میکردم بهم گفت:اونروز ما تورو اخراج کردیم و نمیخواستیم دیگه تو تیمِمون باشی اما نمیدونم چی شد فرداش که اومدی نتونستیم چیزی بهت بگیم و پذیرفتیم که بهت فرصت بدیم!اما شرایط کار تئاترم بهتر نمیشد،شرایط فاجعه باری بود اما نمیخواستم شونه خالی کنم از زیر بار تمرینا و اجرای مکبث.هر بار که بازیگری از کار میرفت طرح جدیدی مینوشتم و تمرین متفاوتی انجام میدادیم همین باعث شده بود صبر بچه های قدیمی با اینهمه تغییر از بین بره و از طرفیم تصمیم گرفته بودم دیگه بازیگر جدید اضافه نکنم،تا اینکه در نهایت با سه بازیگر نمایش مکبثُ دی ماه سال98 به روی صحنه ی سالن استاد سمندریان هنرهای زیبا اجرا بردیم.برای تماشاگرامون گوجه و تخم مرغ گذاشتیم تا اگه احیانن اعتراضی به کار داشتن همونجا با هدف قرار دادنمون بیان کنن.از فروش گوجه و تخم مرغ سود زیادی نصیبمون شد و از تماشاگر متاسفانه کسی مورد حمله قرارمون نداد.مادروپدرم برای اجرای روز اول اومدن،دستای مامانمو میدیدم که داره برام دعا میکنه و خنده ی رو صورت بابام که حس میکردم داره به پسرش افتخار میکنه.اما بعد اجرا بابام خیلی عصبانی بود چون چنجایی از نمایش از لفظ حرومزاده استفاده کردیم و یکمم بی ادبی چاشنی کارمون بود.بابام میگفت:از این همه احترامی که واسه ما گذاشتی ممنونم!براش این پاسخ که اقتضای نقشامون بود که همچین الفاظی به کار ببریم قانع کننده نبود و خیلی مصمم میگفت که باید چنجای کارو سانسور کنم.مامانمم ناراحت بود اما چیزی نمیگفت تا آتیش بابام افروخته تر نشه.دوستان و آشنایان زیادی برای دیدن اجرامون اومدن و رضایت نسبیشون خوشحالم میکرد.همین کارو برای پایان نامه عملی کارشناسی ارشدم ارائه دادم،بخشی از درآمد اجرارو برای شهریه دانشگاه دادم و بخش کمی هم به عنوان شیرینی کار بین گروه تقسیم کردم.اواخر بهمن وقتی دنبال نوشتن پایان نامه نظریم رفتم کرونا اومد تا خونه نشینی کمکی باشه برای بازیابی اندیشه هام و فرصتی برای تموم کردن کارای ناتمومَم.الان که این متنو دارم مینویسم دفاع پایان ناممو به صورت آنلاین انجام دادم و با نمره 18 قبول شدم.به قول استاد سمندریان 18 نمره ی دانشجواِ،19 برای استادِ و 20برای خداست :)

حالا برای هدف بعدیم باید کوله یِ حمله ببندم،مشخصه ی اصلی این کوله سبک بودنشه.لوازم مهمُ برمیدارم و بقیرو جا میزارم...


برچسب‌ها: دانشجویِ اَبدی

لند لند......
ما را در سایت لند لند... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : clondlondc بازدید : 133 تاريخ : يکشنبه 23 آذر 1399 ساعت: 17:11