چـــه مــیــــــکــــنی در جــهـــان بــــاران هـــــا؟با که قسمت میــــکــــنی نــارنـــــگی ات را؟

ساخت وبلاگ

تو کجایی؟

یک ساعتی هست که رویِ پشتِ بوم خونه،نشستم زیر بارون تند پائیزی.از کاپشن چرم مشکی رنگم بارون سُر میخوره و روی زمین چکه میکنه.سرما به تمام بدنم رِخنه کرده اما هنوز به هسته ی گرم داخل بدنم نفوذ نکرده.موهام چسبیده به سَرَم و بارون تمام صورتمو شسته،ازگردنم آب به درون بدنم راه پیدا کرده و تیشرت سبز رنگمو خیس کرده.با کوچکترین بادی به لرزه میفتم اما همچنان معتقدم میتونم بیشتر از این هوا لذت ببرم.یه شعار ساختم که میگه: "بی چترِ بارانی به از چتر و دانایی"..

در گستره ی بی مرز این جهان تو کجایی؟

آتش درونِ رگهایم شعله میکشد،لُخت در سرمای باران نشسته ام تا پوست خاکستر شده ی مرده اَم را باران بشورد،تا افکار پوسیده و زشتم را پاک کند،تا سلولهای سوخته را در خاک گلدان مغزم با دستهای آبی خود بکارد تا دوباره سبز شود.نشسته ام تا سیستم عصبی عصبانیم را در رایحه ی خوشِ آب و خاک تسکین دهم و چشمان تار شده ام را شفاف کنم تا اجسام در هم فرو رفته را تشخیص دهم.درختها، خانه ها، تیر چراغ برق، کوه، مزرعه ی درخت سیب، جاده ها و آدمها را از هم تفکیک میکنم.زنگار از رنگها میزدایم و رنگ زرد و قرمز و نارنجی پائیز را میفهمم.سبزی سوخته ی درخت انجیر را حس میکنم.سفیدی و موج ابرها را لمس میکنم.گوشهایم با ملودی باران از چرکها و چروکهای نُتهای بدون آلایش،خالی و صاف میشود.صدای جدا شدن برگها از شاخه ها را میشنوم،صدایِ مورچه ها را در عمق زمین که ترسی از پائیز و زمستان در گلویشان حبس شده را میشنوم.صدای گریه یِ خورشید پشت ابرها را میشنوم.پوست بدنم در هوای باران نفس میکشد،زخم هایم را شسته و همچون اسفندیار روئینه تَنَم کرده است.دستهایم همچون قنوت نماز معبد بوسه ها از آبهای جاری شده و کاهنه ای از نور که آغوش پذیرنده ی تازیانه های وحشی طوفان بلا بوده برای مسح جسم نوزاد نوع بَشر از آسمان فرود آمده.به نام مادر برای آنکه آبستن تمام منظومه های بیکران تخیلات آدمیست،به نام پسر که در برابر طوفان بلا قد برافراشت و با سلاحی از عشق آنرا خاتمه داد و به نام روح القدس که محیط است بر هرچه هست و نیست.حالا آسمان آبی لاجوردی را میبینم و رنگِ عمق آسمان را ستایش میکنم.نقطه ای در قلب آسمان همچون ستاره ی طلایی میدرخشد،آنجا شیبالبا قرارگرفته،راهی برای خروج از زمان وفضا که رستگاری پس از باران را نوید میدهد.

در دورترین جای جهان ایستاده ام من:کنار تو..

زمانیکه عشق وارد زندگیم شد مثل کوری بودم که اولین نور زندگیشو دیده.نقطه ای که سیاهیو شکافت و سفیدیو تابوند.از دل اون نقطه تمام هستی پدیدار شد و چرخش دایره وارِ طبیعتُ دورِ اون نقطه دیدم.عشق همه چیزو درونش میکشید و پیوسته بزرگتر میشد.ناشناخته ترین حسی که برای فهمش همه ی زمانو از من میگرفت و از خودم بی خبرم میکرد.زمانیکه به انعکاس تصویرم درونِ آینه ی عشق نگاه کردم آخر قصه ی زندگیمو دیدم.دستمو رویِ گونه های معشوقم کشیدم و درون آینه حَل شدم و جزئی از عشق شدم.اما واقعیت روایت متضادی از تصورات عشق برایم ساخت،سَر به هوا و ولگرد خیابونم کرد،کم حرف و درونگرا شدم،به خودم میگفتم:شاعر بی قلم و عارف بی خدا،فارغ از مکان و زمان،مَست و دیوانه،داغونو آواره...عشق غافلگیرم کرد،یَقَمو گرفتُ زمینم زد.هرچی جلوتر میرفتم عشق بی رحم و خشن میشد،رویای قشنگِ دو بالِ دور پرواز تبدیل به کابوسِ ترسناکی از بریدن بالهااام و سقوط درون چاه مخوفی شد.عاقبت نقطه ی سیاهی از دل سفیدی شروع به تابیدن کرد،هرچی بالا میرفت بزرگ میشد و سیاهی همه جارو فرا میگرفت.درختا خشک شدنو برگا تو سیاهیا فرو میرفتن.گلها پژمرده و پروانه ها بین خارا زندانی و زخمی شدن.هرچی بیشتر دست و پا میزدم مثل مرداب بیشتر تو سیاهی فرو میرفتم.رفته رفته از عشق نا امید میشدم،بد بینی به عشق تموم بدنمو داشت سیاه میکرد تا اینکه یاد اولین ملاقاتم با عشق افتادم...از خودم پرسیدم من از عشق هیولا ساختم یا عشق میخواد از من هیولا بسازه؟همون لحظه نقطه ی سیاه تبدیل شد به یه نقطه ی سفید،نورِ ماه نجات دهنده به سراغم اومدو دستمو گرفتُ از سیاهی بیرونم کشید.حالا نشستم به عبادت عشق،در روشنایی روز با نقطه ای سیاه و درسیاهی شب با نقطه ای سفید لحظه هامو مینویسم.

در گستره ی ناپاکِ این جهان تو کجایی؟

وقتی برای اولین بار نگارو دیدم،تو راهروی ساختمان جنوبی دانشکده مدیریت ایستاده بودیم و خورشید داشت از پنجره ی بزرگ راهرو به داخل ساختمان میریخت.مقنعه ی نگار از سَرِش افتاده بود و نور خورشید از بین تارهای موی ژولیده و فرق از وسطش میدرخشید.وقتی محو تماشای شخصیتش شدم تمام سروصداهای اطرافمون ساکت شد،ساختمون و دانشجوهاش سیاه شدن و فقط نگار زیر نورِ خورشیدی که از پنجره میومد ایستاده بود.خنده ی روی لبش و اطوارای صورتش ترکیبی از زیبایی با شیرینی و مسخرگی تواَمان بود.همین ترکیب دیووونه کننده رویِ زبونِ بدنش هم جلوه میکرد.طرز ایستادنش و ژست دستاش خیلی بامزه به نظرم میرسید.پالتوی قهوه ای ساده ای تنش بود که یه گل نرگس سفید رویِ قلبش میتپید.از اون لحظه تا الان لحظه ای نبوده که از فکرش منفک بشم.احساس عشقم هنوز بهش ادامه داره و هیچکس نتونست جای خالیشو پُر کنه چون نگارمثل ماه نورِ خورشیدی که تو سیاهی بهش میتابرو نشونم میده...

در پاک ترین مُقام جهان ایستاده ام من:

بر سبزه شورِ این رودِ بزرگ که می سُراید برای تو....

لند لند......
ما را در سایت لند لند... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : clondlondc بازدید : 233 تاريخ : يکشنبه 23 آذر 1399 ساعت: 17:11