سِه نــُـه تــا =

ساخت وبلاگ

در تونل زمان010010001000010000010000001000000010000000010000000001

بیست و هفت سالگی راس هرمیه که روش وایسادی.

داستانی برای ممدرضا رفیقِ بیست سالم.

در این داستان گاهی مخاطب ممدرضاست،گاهی من و گاهی شما...

به دنیا اومدن همه ی ماها از وقتی که یه تصوریم تو ذهن مادروپدرمون آغاز میشه!-درست حدس زدید نقش حرومزاده ها بخاطر اینکه تصوری ازشون وجود نداره ترسناکه-یعنی همَمون اولش یه انرژی سرگردونیم که تو خلاء میچرخیم و باهربار فکر کردن دربارمون مقدار ارتعاشات و پرتوامون بزرگتر میشه.حالا اینکه ساخته ی چه ذهنی هستیم و چقد بهمون فکر میکنن یا تلاش میکنن برای رسوندنمون به خودشون باعث جدی شدنمون برای داشتن یه کالبد زمینی با ویژگیای منحصر به فرد میشه.به طور مثال هر موقع که بابای ممدرضا نماز شب میخوندو از خدا فرزندایی مخصوصن پسری با تمام ویژگیای پهلوانانه،قهرمانانه و مردانه میخواستش-شبیه خودش و از خودش بهتر- تــــــا اَشکای مامانش تو جلسه ی ختم قرآن که پسری با صفات کاربردی خدایگونه میخواستش باعث میشه تصور داشتن ممدرضا اونقدر قدرت بگیره که اگه چندهزارسال پیش زندگی میکردن،ممدرضا مبعوث میشد برای پیامبری شادی و خنده...همچنان که تلاش پدرش برای زنده موندن در جنگ از جا خالی دادن به تیروترکشا،رو هوا منفجر کردن بمب و موشکا تــــا زنده در اومدن از بین جنازه ها با شدت مجروحیت نزدیک به مرگ بخاطر قدرت تصوری بوده که از آینده ساخته.-اینکه بگین آدمایی که شهید شدن یا آدمایی که به هر دلیلی تو زندگی بخاطر سانحه و تصادفا،کشتن و کشتارها یا سکته و بیماریها مُــردَن،مگه تصوری از آینده نداشتن؟درسته...حالا باید در نظر بگیریم که سیاهچاله هایی هستن که باعث بروز نا امیدی،اختلال و تغییر رویاهای آدما میشن.مثل زمانیکه یه خوابِ زیبا جاشو با یه کابوس عوض میکنه!-مامانشم که عاشق سوره ی مریم بوده و همیشه فکر میکرده پسری به دنیا میاره که اسمشو مسیح نه اما محمد میزاره.

سالها از زندگی مجردی مادروپدر ممدرضا میگذره تا اونا خیلی اتفاقی همو تو شهری که زندگی میکردن میبینن و میفهمن همونائین که تو رویاهاشون دنبالِ ممدرضا،دختراشون و آرزوهای دیگشون میکنن.ساختن خونه ی رویاهاشون اولویته اوله.بعد فراهم کردن یه سقف با چهارتادیوار نوبت میرسه به مهمترین اولویت که بعد ساختن خونه اوله!پس خیلی زود یه اسپرم جا خوش میکنه تو یکی از تخمکای صورتیه مامانش.روزا میگذشتنو فصلا عوض میشدن،اسباب بازیا و لباسای رنگابارنگ میرفتن تو کمد جادویی،کمدی که وسایل و ابزار کاروبازیه ممدرضارو تو خودش جا داده بود تا وقت اومدنش شیکمشو براش باز کنه و هرچی که میخوادو دست بندازه و برداره.غافلگیر شدن مهمترین جنبه ی زندگیه،مادر و پدرت یه درصدم نمیخواستن به این فکر کنن که بچه میتونه دُختر باشه و همین موضوع غافلگیرشون میکنه.وقتی چهره ی بابات به چهره ی دخترش میفته میگه:خداروشکر که بچه سالمه حالا چه فرقی داره دختر یا پسر مهم همینه که سالمه!مامانتم میگه:ما که میخواستیم دختر داشته باشیم حالا فرقش اینه که دخترمون زودتر به دنیا اومده!مامان و بابات صداتو حس میکردن که از خلاء،از پیش خدا داری صداشون میکنی و ازشون میخوای که به دنیا بیارنت-مثل اینکه از همون موقع میدونستی کار مهمی داری که باید بخاطرش به دنیای بیای-.صدایی که باعث میشه نفسای مادروپدرت بــــــازهم بهم گره بخوره،تَـــنــِشــونـــو دـــ اغ کنه و پُــــشـتـــشونـــو سَـــبــُک.مدتی میگذره و مادرت به بو حساس میشه و بالا میاره بعدش صداهایی از شکمش میشنوه و با ضربه هایی که میخوره خوشحالی مضاعف به چهرش میاد.صدایی که پدر از شکم مادر میشنوه صدای نهنگ عصبانی و گشنه ایه که دنبالِ میگوهای دریا کرده حالا پدر باز به شندین این صدا خووو کرده.تفریحش سرگذاشتن رو شکم خانومش و صحبت کردن با پسرشه.خواهرت که این وسط دچار بی توجهی شده خیلی زود میفهمه دنیا پر از نابرابریه،پُر از سوالای بی جوابه.پس شروع میکنه از خونه بیرون میزنه و تو کوچه ومحل دنبالِ جوابِ سوالاش میگرده.باخاله بازی،فوتبال،کاراته،دوچرخه سواری،کارت بازی و دکتر بازی و بازیای دیگه وقت میگذرونه و آدمای زیادیو میشناسه و این فرصتی میشه تا خواهرت رئیس گَنگِ بچه های محله بشه.واسه بازی دادن بچه های محل دیگه ازشون شیرینی و پفک و بستنی میگرفت واسه پسرا مسابقه ی مشت زنی برگزار میکرد تا هربار با قهرمان ازدواج کنه و روله همسرفداکارو تو خاله بازی ایفا کنه!بعد روزها و ماه های سخت،وقت به دنیا اومدن بچه ی دوم میرسه با این فرق که اینبار مادروپدرش بیشتر از قبل به دختر شدن این بچه فکر میکنن-حدودن یه درصد این احتمال تو دلشون هست-. اما از اونجا که خدا بازیو بیشتر از هر آدم دیگه ای دوس داره نمیخواد که ممدرضا فلن به دنیا بیاد...دخترا چراغ خونن دیگه چه برسه به مادرشون،همچنین گرمایِ خونه دیگه چه برسه به شومینه و بخاریه خونه،صفای خونن دیگه چه برسه به گل و گیاه تو خونه!شرایط اقتصادی از اول اینجوری بوده که همیشه سخت تر میشده پس پدر مجبور بوده بیشتر کارکنه و کمتر پیش خانواده باشه،دختراهم نیاز بیشتری به توجه دارن ،بنابراین برای مادر سخته که بتونه بازهم باردار بشه و این وضعیت کمی نا امیدی تو رویاهاشون میسازه.پس تو کجایی ممدرضا؟حالا خواهر اولت مسئولیت سنگینتریو به عهده داره چون بیشتر وقتا باید حواسش به خواهر کوچولوش باشه و هم به مادروپدرش توجه کنه تا زیاد غصه نخورن که چرا نمیای و هم حواسش به محل باشه تا دخترای حسود براش شاخ نشن.خواهر اولت با این پرسش که من و خواهرم چطور رفتیم تو شیکم مامان؟مادورپدرتو درگیر پیدا کردن جوابی میکنه که خیلی حساسه و از اونجا که مادرا بلدن چطور حقیقتیو بسازن که دروغ نیست و بخشی از حقیقته جواب میده:ما دعا میکنیم و از خدا میخوایم که بهمون بچه بده واگه دعامون قبول شه بچه میاد تو شیکمَم.باز خواهرت میپرسه:فرق پسرا و دخترا چیه؟بابات  میره تو دیوار که چی جواب بده،سوالایی که نمیتونه جوابشونو بده زخمیش میکنن،یاد تَرکشایی که تو جنگ بهش میخوره میفته اما مادرت با خونسردی جواب میده:پسرا هیکل درشتتری دارن،قویترن و ریش و سیبیل درمیارن بخاطر همین پسرن.خواهرتم درجواب میگه:من دعا میکنم تا خدا بهمون یه داداشِ قوی بده تا هوای منو خواهرمو شماهارو داشته باشه!همین جمله باعث میشه پدرت راهشو از دیوار به رویاهاش باز کنه،تو چشماش برقی میفته و مادرت درحالیکه دخترشو بغل میکنه و بابت شیرین زبونیش بوسش میکنه ،نگاه نافذی به آقاشون میکنه و چشمک شیطون کُشی حواله ی چشماش میکنه.بار دیگه پِـــلکاشون رو هم دوخته میشه وقتی اولین بوسه زده میشه.پدرت برای پسر شدن این اسپرم لحظه ی ارضا شدن دعای فرجو زیر لب میخونه تا شاید بلخره ظهور کنی!بعد اونشب مادرت به توصیه ی زنای حاضر در جلسه های ختم قرآن مخصوصن زنایی که بچه پسر نداشتن تا بعد ممارستای سنگین و شدید صاحب فرزند پسر میشن گوش میکنه و چندین راهکار اساسی رویِ خودش پیاده میکنه.تغذیه ی ویژه ی پسردار شدن مثل خوردن لواشک،انار،آب زرشک آلبالو و هر خوردنی تُرش دیگه و همچنین خوردن مایه ی گوسفند.ریختن شاش دختربچه دوره خونه برای شکستن طلسم پسر نداشتن.نگاه کردن به خورشیــد و آتیش روشن کردن.در آخر شنا تو رودخونه با ماهیایی که برای تخم ریزی رودخونرو برعکس اومدن.بعد پنج ماه که از سومین بارداری مادرت میگذره،به توصیه ی یکی از اقوام برای پیشگویی جنسیت بچه قرار ملاقاتی با یکی از کَف بینها و آینده نگرا گذاشته میشه تا از خط و ربطِ کف دستها بهم و از اتصالِ گوی بنفش با شیکم مادرمتوجه بِشَن بچه دختر یا پسره؟پیشگویی میشه سومین فرزند هم دختره اما خُب میتونست این پیشگوئی درست نباشه و خلافش ثابت بشه بخاطر همین پدرت اصلن امیدشو از دست نداد و شروع کرد به فحش دادن فالگیرا و اونارو فریبکارو دروغگو خطاب کردن.برای مادرت لحظه های سختی سپری میشه اما خَم به ابرو نمیاره تا خَم نشه ستونه خانواده.دختراهم که با رقصیدنا،مو بافتنا و بستنا،شیرین حرف زدنا،دندون در آوردنو دندون افتادنشون،نگاها و برق چشماشون،خنده ها و قهقه زدناشون فضای خونرو گرم،پُر سروصدا و رنگارنگ میکنن اما همینکه پدرت به فکر ادامه دهنده ی اصل و نَصَبِــشُ تاج و تختش میفته میره تو تِـراسو یه نخ سیگار میگیرونه.تـو هر پُــک به سیگار،تو دود شدن توتون روزائیو میبینه از به دنیا اومدن پسرش؛روزی که چهاردست و پا و بعد راه رفتنو یاد میگیری،روزی که بعد اونهمه گیگی گیگا کردن بلخره ماما بابا میگی،روزی که به مدرسه میری و بعد از دانشگاه فارغ التحصیل میشی،روزی که کار میکنی و صاحب کلی مِلکُ املاک میشی،روزی که ازدواج میکنی و روزی که حتی پسرِ پسرشو میبینه تــا اینکه سیگار به فیلتر میرسه و لبِ پدرتو میسوزونه.بعد چند روز گذشتن از نه ماهگی مادرت و پیدانشدن سروکله ی بچه دکترا تصمیم میگیرن بچه رو با عمل سزارین به دنیا بیارن.پشت در اطاق عمل پدرت با خانواده خودشو خانومش منتظر ایستادن تا بچه به دنیا بیاد،راهرو شلوغه و اقوام با گل وشیرینی منتظرن تا به استقبالِ مادرو بچه برن.ساعت به نیمه شب میرسه و در اطاق عمل باز میشه،پرستار سمت پدرت میره و با گرفتن مُشتُلُق خبره سلامت مادرو دخترِشو اعلام میکنه.بابابزرگت واسه سلامتی مادروبچه صلوات بلند میفرسته و جعبه ی شیرینیو باز میکنه و پخش میکنه.پدرت نفسی عمیق میکشه،سَرشو به دیوار تکیه میده و قطره های اشک دونه دونه میفتن رو گونه هاشو سُر میخورن تا رو لَباش.زیرلب خداروشکر میکنه و بیرون میزنه تا سیگاری بگیرونه.

 

پایان قسمت اول

لند لند......
ما را در سایت لند لند... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : clondlondc بازدید : 131 تاريخ : يکشنبه 7 ارديبهشت 1399 ساعت: 4:08