پاره ای از نمایشنامه ای سوخته به نامِ سَگ بَری

ساخت وبلاگ

گورخر : چی شد که عاشقش شدی؟

اَشک : نمیدونم از اول داشت نقش بازی میکرد یا نه واقعن اینطور بود و بعدن عوض شد اما همه دوسش داشتن حتی باغبونه دانشگاه وقتی  میدیدش دوس داشت بیشتر به گلا آب بده و باهاشون حرف بزنه!

گورخر  : رفتی جلو بهش گفتی دوسش داری؟

اَشک : بهش فکر میکردم،ذهنم پیشِ اون بودو بدنم داشت رو خط داستانی حرکت میکرد.اذیت میشدم،یه روز که داشت بارون میومد و حسابی خیسِ بارون بودم دیدمش که از روبرو داره میاد.دستامو مشت کردمُ،چنئتا نفس عمیق کشیدمو مسیرمو سمتش تغییر دادم.میخواستم بزنم دهن نویسندرو بیارم پائین!رفتم پیشِ ناهیدُ بهش گفتم:...چیزی نگفتم،یعنی نتونستم بگم.تموم بدنم میلرزید.تاحالا اینطوری نشده بودم.نمیدونم چه مرگم شده بود،هرچقدر جستجو میکردم ذهنمو دریغ از پیدا کردن یه خطی که به این صحنه بیاد!همینطورهمدیگرو نگاه میکردیم.یادمه گوشیم زنگ میخورد اما نمیتونستم جواب بدم،محوِ شده بودم.انگار اصن واقعیتی نداشتم تا اینکه یکی زَد رو شونم گفت:خوبی؟دیدم نظافتچیه جلوم.گفتم:پس ناهید کو؟گفت:من پروینشونم.دهنم باز نمیشد چیزی بگم،دورووَرَمو نگاه کردم جز من و نظافتچی کسی نبود!گوشیم زنگ خورد،نویسنده بود.نظافتچیه تغییر شکل دادو شبیه نویسنده شد،پشمام شیکست!گفت:دیدم امروز شیطونی کردی از خطا زدی بیرون،میدونی که نمیشه خط داستانو عوض کنیم این تخلفه،اگه بخوای اینکارو بکنی دادگاهیت میکنیم،اشتباه نزن دیگه!

گورخر : کارگردان کاریتون نداشت؟

اَشک : کارگردان چیزیو میدونست که وجود نداشت اما حقیقت چرا!اون میگفت:کنش واقعی همون لحظست که شخصیت از متن بیرون میزنه.سنگین صحبت میکرد اما تحلیلاش جالب بود.رفتم بهش گفتم اینی که گفتیرو میشه باز کنی؟گفت:نویسنده یه اثریو نوشته،شما به عنوان خواننده داری شخصیتارو دنبال میکنی.اونقدر که از یه جایِ به بعدِ داستان این شمایی که داخلِ متنی و به جایِ شخصیت داری تو فضایی که نویسنده براتون نوشته حرکت میکنید.اما وقتی این اتفاق میفته شما میبینی به جایِ اینکه خودتون تصمیم بگیرید شخصیتی که نویسنده نوشته داره جایِ شما تصمیم میگیره.یه جایی میرسه که دوس داری کاریو انجام بدی که خودت میخوای،چون ازش لذت میبری،چون با اون حالت خوبه.من به این میگم کنش واقعی.چون ارتباطِ خواننده با داستانه،نه نویسنده.این حقیقتیه که هرنویسنده ای میدونه اما ازش خوشش نمیاد و پنهانش میکنه چون اون خودشو تنها مالک تصمیمای شخصیتاش میدونه!این انحصار قدرت برای نویسنده ها به اونا اجازه داده تا تو این شهر فرمانروایی کنن.

وقتی کارگردان این حرفارو میزد میدونست که آخرین لحظه های عمرشو داره میگذرونه.با اینحال اون با این اعتراف حقیقت زندگی خودشو تو لحظه هایِ آخر عمرش کتمان نکرد،خودِ کارگردان داخل داستانی از یه نویسنده ی دیگه داشت زیست میکرد که بخاطر تخلفش مجرم شناخته شد و محکوم به سکته مغزی شد.

گورخر  : بعدش چی شد؟

اَشک : نویسنده تا اونجا که تونسته بود خطو تنگ کرده بود.نفسم در نمیومد.مشکلات،طبقه متوسط،تورم،بیکاری،فساد،خودزَنی،رگ زَنی،سگ زَنی،سَگ بَری،سَگ پَزی،سربازی،مخالفت خانواده،انتخابات ریاست جمهوری،ترامپ،اعتراضات انگلیس،لابی صهیونیستی و خلاصه لُژِ فِراموسن!اینو اواخر فهمیده بودم که به داستانمون اضافه کرده،اثرات پروانه ای و تاثیرش بر تنگی نفس!گفتم یعنی چی؟گفت یعنی یکی اون تهِ دنیا بچوسه شمارو سیل رودخونه یِ چالوس میبره!گفتم پروانه ها از کی همچین جونورِ خبیثی شدن؟گفت همه عوض شدن.گفتم ثابت شدست؟گفت نه اما بشین تا بشه!منم نشستم،چاره ی دیگه ای نداشتم.خواستم اعتراض کنم دیدم ناهید هوایِ  رفتن از دانشگاه به سرش زده.گفتم این از کجا به سرت خورده؟گفت برو سر به سرم نزار.گفتم جِدیما،دست از سرت بر نمیدارم.گفت اگه برنداری دستتو میدم بشکونن.گفتم میدی بشکونن؟کیه این پهلوون که از مادر زاده نشده؟نشونم داد یه آقاهه گنده،اینهمه بیشتر دَست داشت.دست درااااااز.نظرم کلن عوض شد.گفتم آقا کی باشن؟گفت:از دست اندرکاران سازمان جهانگردی و گردشگری!گفتم خُب که چی؟گفت:دست داده که خطارو بلندتر کنه.گفتم همین؟گفت دست اندازارم برمیداره.گفتم دست که ندادی؟گفت دیونه ای؟نکنه فکر کردی خودمو میسپرم دستِ تو؟گفتم اگه دست من بود که انقدر دست دست نمیکردم تا از دستت بدم.گفت بسه خستم از دستت.گفتم اگه بری یه کاری دستت میدم.گفت دستم بنده باید برم.گفتم دستت درد نکنه،این بود جواب اینهمه دستم که جلویِ هردست کس و ناکسی دراز شد؟گفت دستتُ نگاه کن،حالا یه خالی بازی کن.تو دستم هیچی نداشتم که با پُرش خالیمو ببندم.اما دیدم که رو کرد به پسره دوتا دستاشُ سفت بسته بود.جراتم نشد کاری کنم.رفت،گفتم بشکنه این دست که هیچ دستآوردی نداره!

گورخر  : مگه نگفتی کشتیش؟!

اَشک : چرا اما به قول کارگردان حقیقت معطوف به اندیشه درباره ی اون دخترُ کشتم و تو قلبم نگهش داشتم تا وقتی کل جهانو با قلبم تسخیر کردم نشونش بدم هرجا بخواد بره جهان واسه منه!

گورخر : تو کی هستی؟

اَشک : بله؟

گورخر  : برایِ چی جنگیدی اینهمه مدت؟

اَشک : برایِ نجات!

گورخر : اون دختر الان کجایِ جهانه؟

اَشک : تو قابِ آسمون.

گورخر : اصن تو چی شدی؟

اَشک : من یه هرزه ی نقشَم،یه بازیگر بیچاره!وقتی دستآوردی نداشتم بهترین دَستی که تونستم باهاش بازی کنم این بود که دیگه دستی نداشته باشم،خودمو فراموش کنم!اون همه چیمو ازم گرفته،قلبمو بُرده باهاش عاشق شده!عاشق همون نویسنده ای که داستانِ منو نوشته.اون قلب منو فروخت تا خودشو آزاد کنه از داستانش تا اونجور که میخواد زندگی کنه.حالا من با جایِ قلبِ نداشتم دارم دیوونگی میکنم.فقط تصویری از ناهیدُ بخاطر دارم.چشمامو در میارم که ماهو نبینم،مغزمو میسوزونم که بهش فکر نکنم،میخوام آسمونو منفجرکنم تا دیگه هیچی بخاطر نیارم!

من خیلی نفهمم که بازیگر شدم،چون بازیگرا همیشه از نویسنده ها بازی میخورن!

                                                                                {اَشک بلند میشود،گورخر لباسهای اشک را تن کرده است}

لند لند......
ما را در سایت لند لند... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : clondlondc بازدید : 128 تاريخ : يکشنبه 25 اسفند 1398 ساعت: 15:34