جایی برای دیوانگان

ساخت وبلاگ

بودن یا نبودن

نقطه سر خط

از خاطراتم پرت میشم تو لحظه ای که نشستم پشت لب تاب برای ننوشتن خاطره!وقتی یهو بعد شصت سال زندگی تصمیم میگیری خاطرات زندگیتو بنویسی چه حالی داری؟وقت غروب چایی سرده رو میز داره سردتر میشه،از پنجره ی پشتی خونه آفتاب نارنجی از گوشه ی پرده افتاده رو دیوارِ سفیدو سکوتِ خونرو صدای کلاغا که میخوان برگردن خونشون میشکونه.تنهایی و حوصله ی هیچی حتی خودتوهم نداری!وِل شدی وسطِ خونه و الکی اینور اونور پرسه میزنی.فکر به چیزایی که نداری میبریو چشماتو مییندی.چند لحظه ای سکوت میکنی و بعد بویِ دریارو میفهمی.بویِ شنای خیس شده از شوری آب دریا،بویِ خزه های سبز چسبیده به سنگا.چشماتو باز میکنی و میبینی روبروت دریایِ مواجِ خاطراتِ که داره با یه باد تندی سمتت میاد.هوا گرفتستُ نم بارونو رو پوستت حس میکنی.انعکاس صحنه های زندگیتو رو آب میبینی که چطور رو هم میان و میرن،وقتی به پاهات میرسن خیست میکننو حبابای کوچیکی میشن که لابلای شن و ماسه ها فرو میرن.هیچی نمیمونه حتی یه تصویرِ زیبایِ مادرانه!یه خونه از تو دل دریای خاطراتت بیرون میادو سمتت حرکت میکنه،میشناسیش!نزدیک ساحل می ایسته،به سمتش میریو از پله ها بالا میری،از کنارِ نگهبانی کوچیک ساختمون میگذری که چشمت به چشمایِ جُغدی که پوسترشو رو دیوار زدن میفته.چشمای زردی که نقطه ی سیاهی بینشون میدرخشه بهت خیره شدنو دنبالت میکنن!رَد میشی از نگهبانیو به صندوق پست پُر از نامه ای میرسی که حتی رویِ زمینم ریختن.از دور میخونی فرستنده:کیهان،اَخترک 369،گیرنده:زمین،پلاک202A.یکی از نامه هارو باز میکنی،کارت طلایی ورود به کارخونه شکلاتارو میبری!در ساختمون باز میشه و نگهبان کوتاه قد پیری با گوشای دراز،دماغِ پهن وموهای ریختش،با کت وشلوارسیاه و پیرهن سفیدی که پوشیده درحالیکه دست کلیدشو تکون میده و از صدای بهم خوردن کلیدا لذت میبره و خنده ی مهربونی رو لبای نازکش نشسته بیرون میاد تا درو برات نگهداره که  وارد ساختمون بشی،از در رد میشی و با یه لبخند به نگهبان ازش تشکر میکنی.حالا یه راهروی بی انتها روبروت میبینی با بی نهایت در!کنارت راه پله هستُ کنارِ پله ها آسانسور،ترجیح میدی سوار آسانسورشی.آینه ی آسانسور نشونت نمیده،دستتو رو آینه میکشی و دنبال خودت میگردی!بالایِ آینه جمله ای هست که نوشته "بودن یا نبودن مسئله چیست؟"میفهمی که آینه تصویر نبودناتو نشون میده نه تصویرِ بودناتو!از رویِ آینه آخرین  شماره ی طبقاتو فشار میدیو قرمز شدن شماره ی 9او میبینی!آسانسورِ سفید شروع به حرکت میکنه وبا موسیقی فوراِلیزه  بالا میری.انگار که تو خلاء در حالِ حرکت باشی جاذبه اثرشو از دست میده و تو معلق میشی تو فضای کوچیکِ داخل آسانسور.مکعب کابین شروع به باز شدن میکنه!کف،سقف،دوتا دیوار بغل،آینه ی پشت و در آسانسور از هم جدا میشن و دور میشن،تو میمونی و فضای بی انتهایی از کیهان میونِ ستاره ها.

شازده کوچولو با پرنده های مهاجر که در حالِ رد شدن از همونجاست میبینتت،میخنده و میگه تواَم یکی دیگه از بَرنده های خوش شانس گولدن تیکتی!دنبالم بیا تا کارخونرو نشونت بدم...

 

 

لند لند......
ما را در سایت لند لند... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : clondlondc بازدید : 119 تاريخ : يکشنبه 25 اسفند 1398 ساعت: 15:34