برایِ تمامِ آنچه که پُشتِ درهایِ بسته وجود خواهد داشت

ساخت وبلاگ

سلام نگار

هیچ-گاه نتوانستم با واقعیت آنگونه که هست کنار بیایم.به صرفِ ایده ها اکتفا کردم اما آنهم نتوانست در کشاکش زندگی کمکی باشد برایِ التیامِ دردهایم.بیشتر از هر زمان دیگری درد دارم با آنکه بیشتر با زندگی در آمیخته ام و از آن بهره میبرم اما با اینحال دیگر شگفتی وجود ندارد.همه چیز تکرار کشنده ای شده که بی هیچ چاره ای آنرا در آغوشم میکشم.بیشتر از هر زمان دیگری به حضورت می اندیشم،این نوشته ها گواهی خواهد بود بر آنکه هیچگاه نتوانستم فراموشت کنم.زندگی بی رحم بود یا من؟چه کردم که نمیدانم چرا اینگونه همچنان آشفته ام،خوابت را میبینم و در خواب برایت از بارش باران همراه با بغضی صحبت میکنم که خوابم را خیس میکند.همچنان که جلو میروم و یکی پس از دیگری هدفهایِ زندگیم را تیک میزنم درحالیکه میتوانم احساس خوشبختی داشته باشم اما مینشینم گوشه ای و به آنروزهایی فکر میکنم که در کنارِ تو گذراندم.سرگردانی و سرگیجه دارم در خاطراتم،میروم تا اعماقِ شادی از حضورِ زنده کردنِ حضورت در یادم،میرقصم و شادمانه رو به تو میگم:برایِ همیشه دستهایت را در باغچه ی ذهنم کاشته ام،سبز میشوم.آغازِ داستانمان از همان دمی شروع شد که در گُلِ زردِ پالتویِ قهوه ای رنگت خورشید را دیدم،به سیمایِ صورتت که رسیدم گویی به ماه نگاه کرده باشم.چه میتوانستم کنم زمانیکه هیچ چیز در اختیار نداشتم الا خنجری که با آن هرشب بر ریشه ام میکشیدم و از خونم شبی میساختم به رنگی که مجنونی همچون و"نگوگ" به آن نظر کرده و گوشَش را برایِ نشنیدن صدایِ پیچش باد در درختان بریده بود.-شبی پُر ستاره بر فراز پشتِ بام میبینم که انهدام انسانی را مینگرند.انهدام در انحنای انسانی که به دور از هر شکلی شبیه به هیچ میماند و تعریفی نمیتوانم از آن کنم جز آنکه بخوانم بی هیچ شکلی از وجود و تنها می آیند لکه هایی از نور،ضربه هایی از صدا و خوانشی از نو از تمام دهانهایی که تا آنموقع میشناختم،میشنوم.باری تو اینگونه چه بودی؟!-ترس نه از تو و نه از بی فُرم بودن،نه از ناشناختگیت و نه از چرایی های به دنبالِ منطق وجودت.در لحظه با تو میشد به حرکت در آمد،میشد تا از سکون رها شد و تجربه ای جدید داشت،من از تو از نو از خود متولد میشدم،از ته دل میخندیدم و از همانجا فریاد میکشیدم.حالا مدتیست که تمرینِ فروپاشی از درون میکنم،به تو فکر میکنم و بارها میشِکنم.هر بار قدرتمندتر و هربار به وسعت بیشتری.فروپاشی اول شخص مفرد در جریانِ قهرمان ستیزی افکار.

حال نظر میکنم به تمام آنچه که از تو به خود،به نقطه هایی که از تو در خود به ودیعت نهاده ام.تو اینکار را با من کردی اِی سپیده ی سحر؟!یا تلقینِ خودساخته ایست و همه از رسمِ دستِ فلک بوده و بَس.برایم خشنود است تا همه چیز را در رابطه با تو بدونِ دخالت هیچ نیرویی مرور کنم.هر نیرویی که باشد در خدمت ماست،ما بر آن برتری داریم چرا که میتوانیم قدرت ذهنمان را تا فهمِ آن بالا ببریم و سپس آنرا برایِ خودمان کنیم،چهارچوبهایش را عوض کنیم،اصلن خُردشان کنیم و فرضیه ای نو بسازیم.منطق میگوید اثباتم کن تا همه چیزم برایِ تو شود.همچنان که یک مجنون میتواند در کلاسِ روش تحقیق از "یاد بعضی نفرات در گردش فصول" حرف به میان آورد،آنرا به انیشتین و "نسبیت عام" ربط دهد.آنقدر متفکرانه و دردمنشانه به دوست داشتن بنگرد تا آنرا از میانِ حضورِ هزاران انسان به دست بگیرد.-آنهایی که جلویِ رویشان تاب میخورد آنچه که میخواهند اما نمیتوانند دست دراز کنند و آنرا بگیرند،رَشک میبرند بر آنچه که در دستانِ ماست.مراقب باید بود.-

-"تو کجایی؟من در دورترین مقامِ جهان ایستاده ام،بر سبزه شورِ این رودِ بزرگ که می سُراید برایِ تو".اگر درست بخاطر داشته باشم این قسمت انتهایی شعر زیبایِ احمدشاملوست با صدایِ آیدا.براستی چه چیزی باعث شده بود تا اینچنین درباره ی آیدا بگوید:"آیدا فسخ عزیمت جاودانه من بود"-پریشب از کتابخانه ملی به سمت خانه برمیگشتم،در راه به این قسمت فکر میکردم و میگفتم اگر گوشی را بردارم و زنگ بزنم و بگم:تمام برنامه هایی که برایِ آیندم چیدمو کنار میگذارم اگه فقط بگی هستی! تا بیام دنبالتو دیوانه وار راهی دریا بشیم.آهنگایی که تو دوس داریو بیشتر گوش میکنیم و یکمم از آهنگای من،آتیشی روشن کنیم و دل به دریا بزنیم-ریختن نورِ نقره ای رنگ ماهو رو دریا تو چشمات میببینم-شرابی بنوشیم و دورِ آتیش رو کُنده های چوب بشینیم و پتو رو شونه هامون تا صبح باهم بگذرونیم-طلوع خورشید نزدیکه-برگردیم به تهران و زندگیو به شیرینیِ در کنارِ هم بسازیم-آنگونه که خنده در جانمان شِکر فزوند و از هم به چُنین حلوای قندی تو یاد کنیم!-

سَرَم را به دیوار چسبانده ام و به روبرو خیره ام،نشسته ام بر رویِ زمین کنجِ اطاق.دستهایم رویِ زانوهایم است و هیچ نمیبینم جُز منظری از یک انسان مسخ شده.او فکر میکند که دیگر آخرزمان است و بعد از ناکامی های فراوان دیگر هیچ چیزی وجود ندارد که او را از این شرایط  آزاد کند جز مرگ.انسانی که نه میتواند به آینده فکر کند و نه در حال زیست کند و گذشته را همچون پُتکی میبیند که رجوع به آن،ضربه ی مهلکیست که به سرش اصابت میکند،راهی نمیبند جز آنکه تمامِ بینش و جهانبینیش را به دنیا با تئوری انهدام زمین و انسانیت بسط دهد و خودش را در برابر جوّ حاکم سوسکی بیش نداند.چه میشود کرد؟گاهی میتوان به تمامِ زمین و اتفاقاتِ درونش خوشبین نبود.گاهی هم میتوان با آن همراه نشد و آنرا رد کرد،و در کمتر زمانی میتوان با آن مقابله کرد،با آن جنگید و برایِ زمینی که سوخته،ماهی که یخ زده و خورشیدی که پلاسیده "ایده ای" داشت.ایده ای برایِ اصلاح،تغییر و نجات.اینبار تو بگو چه میخواهی در زمین حکمفرمایی کند؟-از فروپاشی انسان جهانی از بین میرود-.

مَرد از کُنچِ اطاق بلند میشود،دستهایش را به دیوار میگیرد تا راحتتر بلند شود،قامتش خمیده است-قوز دارد-درحالیکه پاهایش به زمین میکشد به سمتِ دربِ اطاق میرود.برایِ چرخاندن کلید در قفل بی جان است.نفسش تنگ میشود و چشمانش سیاهی میرود،سَرَش گیج میخورد و چندقدمی به عقب باز میگردد.سرش را که بالا می آورد،به دستگیره ی درب که نگاه می اندازد فاصله ی خود تا دستگیره را چندین متر و بیشتر از آنچه که انتظارش را داشت میبیند.درحالیکه دستانش را دراز کرده،دهانش را باز میکند و فریاد میکشد:من نمیخوام سوسک باشم،به سمتِ درب حرکت میکنه.ناگهان چشمانِ زیادی در اطرافِ او روشن میشوند و شروع به پِچ پِچ میکنند.یکی از چشمها از سیاهی بیرون می آید.او میلرزد و هیچ پوششی بر تن ندارد.تمامِ اندامش کبود و فرورفته است،در دستانش ویلونیست،با چهره ای مغموم و قامتی شکسته و اندامی تَرکه ای،انگشتانی کشیده و ناخنهایی سیاه،مرد را نگاه میکند سپس ویلون را بر رویِ شانه اش میگذارد،گردنش را خم میکند و آرشه را بررویِ سیمهای خاک گرفته ی ویلون میکشد تا ملودی من نمیخواهم سوسک باشکم در فضا طنین انداز میشود.با گذشتِ زمان کم کم همه ی مُرده ها از سیاهی بیرون می آیند و دیگر از نورِ اطاق نمیترسند و شادی میکنند.آن مرد اینک به دستگیره در رسیده،با تمام اراده ای که معطف به حقیقت وجودی اوست.به سختی و با تمام وجود کلید را در قفل میچرخاند.از بیرون دَر که نیمه باز است صدایی نمی آید،نور و هوایی تازه به مشام همگان میخورد،آن مَرد در را کمی بازتر میکند،نور چشمانش را میزند،دستانش را بر رویِ چشمانش میگذارد،پروانه ای شروع به چرخیدن در جلویِ دربِ نیمه باز میکند.مرد مُرده ای به شانه ی آن مرد میزند و از او میخواهد تا رقص پروانه را نظاره کند.مرد با تعجب و حیرت نگاهی به پروانه با بالهایِ آبی مخملینش می اندازد،خنده نیز به موجِ احساساتِ پُر شورِ آن مرد اضافه میشود و آن مرد قصد میکند تا از همان دربِ نیمه باز پروانه را بگیرد اما پروانه به پروازِ خود بر فرازِ درب ادامه میدهد و آن مرد تنها به تماشا و رفتنش مینشیند.درحالیکه پروانه از زاویه دید آن مرد خارج میشود،آن مرد با خود می اندیشد که براستی چه چیزی میتواند موجودی به این زیبایی را نابود کند؟

رفتن آن مرد از اطاق را همه جشن گرفتند و در خانه ی او به عیش و نوش پرداختند.خانه ای که در آن هیچکس زیست نمی کند.آن مرد در جمع ایستاد و فریاد زد:زندگی به پایانِ خودش نزدیک است،دیگر چیزی برایِ ناراحتی وجود ندارد.ما به زودی نابود میشویم،حتی پول هم نمیتواند از آن فرار کند،حتی قدرتِ زیبایی هم نمیتواند چاره ساز باشد.موبدان،کاهنان،روحانیون و دینداران و مومنان دُچار تردید خواهند شد که آیا راه نجاتی خواهد بود؟پُرسشِ آنان اینست:آیا میتوان از فراموشی و از مرگ حتی در رستاخیز رها شد و به جاودانگی گروید؟در آن لحظه من به آنها خواهم گفت:چگونه میتوانی بیندیشی زمانیکه نمیدانی سازوکار اندیشه تو را به مرگی کشانده که از آن به زندگی برنخواهی گشت و به دنبالِ حقیقتی دروغین و از پیش ساخته شده تمامِ اندیشه ات را از کار خواهی انداخت.درحالیکه شرطِ ابتدایی اندیشه رهایی از قیدهای ساختگی بدونِ منطق است.منطقی که استدلال حضورِ ما را در این لحظه معطوف به "اکنون" و "اینجا" میکند.آن لحظه مرگ را در مقابل چشمانم به زمین خواهم کوفت و نشان خواهم داد جسم نمیتواند مانعی برایِ اندیشه باشد،جسمی که در اختیارِ اندیشه و آگاهی قرار گرفته.در آن لحظه که خودم را خواهم کشت و شما میبینید آنچه که مرگ من بوده است سبب زایش مجدد من میشود.من به دنیا می آیم زمانیکه در تمامِ مدت شبانه روز به من و مرگِ من اندیشه خواهید کرد،چرا که خواسته ام تا افسارِ اندیشه-تان را به کُنِشَم در برابر زندگی و اراده ی مربوط به آن در انسان آگاه سازم و تو با خود خواهی گفت:که آن مرد دیوانه خود را کُشت اما نخواهید فهمید که من تنها وجودم را که شما نیز شمایلی از آن بوده اید را از بین برده ام.میتوانم به اندیشیدن ادامه دهم زمانیکه اندیشه کنم.به شما میگویم که اندیشه خدایِ شماست.درحالیکه همه از صحبتهایِ آن مرد تعجب کرده بودند او خود را به پشتِ بامِ خانه اش رساند و از آنجا در حالیکه فریاد میزد:"من نمیمیرم" خود را به سمت آسمان پرتاب کرد.

-

تمامِ نوشته هایم را بخاطر بیار که چگونه تورا در خود دیده ام.بیشتر از هر زمان دیگه ای به شانه هایت در خیابان امیرآباد،شانزده آذر،بامِ تهران نیازدارم.به خنده هایت،اَدا در آوردنهایت به هنگامِ گوش دادن به حرفهایم.به دستانت نیاز دارم،حتی کفشدوزکها برایِ پریدن.

لند لند......
ما را در سایت لند لند... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : clondlondc بازدید : 146 تاريخ : دوشنبه 20 اسفند 1397 ساعت: 2:40