چندشبی است وقتی شبها به خانه میرسم،بعد از خوردن یک لیوان شیر به اطاقم میروم.به همراه لباسها بخشی از خستگیم را به انتهای رختکن پرت میکنم و بعد از پوشیدن رَخت و لباسهای راحتی دربِ رختکن را میبندم تا آنچه تاکنون همراهم بوده را به تاریکی و فراموشی بسپارم.روی تخت دراز میکشم،برای لحظه ای شروع روز را به خاطر می آورم.بیدار شدن،برخاستن از خواب و بعد به لحظه ای برمیگردم که از آن آغاز شدم،به انتهای ماجرای قصه ی بیداری رسیده ام و اینک تدارک خوابیدن را فراهم میکنم.
نور کمرنگِ پشت تخت روشن میشود،موسیقی آرامبخش طبیعت را در صدای بارِشِ باران و موجِ دریا پیدا میکنم.از خودم میپرسم؛چگونه میتوانم در این پهنه ی بیکران هستی از ارتباط با آنچه میشناسم خود را محروم کنم؟
برای قدرتمند بودن،زندگی را باید فهمید.
؛)
در03:12
5/9/1397
لند لند......برچسب : نویسنده : clondlondc بازدید : 150